((نه!))احساس کرد سقوطش در یک خلا بی انتها تا ابد ادامه دارد.بهد ناگهان...
شترق!!!
سوز که نفسش بند امده بود به پشت روی زمین دراز کشید و به آسمان عجیب و قرمز رنگ بالای سرش نگاه کرد. آخرین چیزی که به یاد داشت صدای لوید بود که با حالت هیپنوتیزم کننده کلمات عجیبی را زیر لب تکرار می کرد.در همان حال سایه ی ماه خورشید را پوشاند و بعد... بعد درد فراوان و احساس افتادن ،انگار در خواب سقوط می کرد.
واقعا در سرزمین تاریکی بود؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: کتاب های تخیلی
پنج شنبه 5 دی 1395
| 12:49 | آیناز طاهری | .: Weblog Themes By Pichak :.